در باب بی حوصلگی
23 تیر 1395
بی حوصلگی ما را از همه چیز، دلزده می کند. می نشینیم. بر می خیزیم. می رویم. می آییم. سکوت می کنیم. حرف می زنیم. اما نمی دانیم این بی حوصلگی چیست که در همه ی موقعیتها راحت مان نمی گذارد.
بی حوصلگی یعنی آیینه ی درون مان شکسته است. در آیینه ی شکسته، همه چیز شکسته نشان داده می شود. کج و معوج. در هم ریخته و گاهی هم به صورت خنده دار.
آیینه ی شکسته، تصویری شکسته از جهان به ما می دهد. گاهی دل ما هم به سنگ بی حوصلگی می شکند. در این وقت است که جهان در هم می ریزد. جهان در هم نمی ریزد. جهان بر همان پاشنه ی قبل می چرخد این دل ما است که جهان را شکسته می نمایاند.
زمان در هنگام بی حوصلگی، کند و مکان، تنگ می شود.
pdf....در باب بی حوصلگی
مطلب بسیار جالب و آموزنده ای است.متاسفانه خودم سالهاست که دچار این حالت هستم و به مسخ شدگی نزدیک میشوم.
درود بر شما
ما همگی در احوال وجودی مان شبیه هم هستیم. گرچه تجربه ها به ظاهر متفاوت است
با سلام و تشکر از نوشته های خوبتون.
با خوندن این مقاله شما، یاد گفتاری از آقای ملکیان افتادم که بخشی از اون رو نقل می کنم:
"در اینجا تنها به یک نکته در قالب مثال اشاره میکنم. در شهرهای بزرگ دنیا اکنون مشکلی اساسی وجود دارد و آن هم آلودگی هوا، آلودگی صوتی و ترافیک است. درباره این مشکل گاهی دیدگاه این است که اتفاقاً دیدگاه غالب هم همین است، که اگر انسانها وضع درونی و روحیشان «همین است که هست» باشد، با همین وضع روحی میخواهند مشکل ترافیک یا آلودگی هوا را حل کنند. حتی همین مشکل بیرونی هم تا درون ما عوض نشود، حلشدنی نیست. شما میگویید ترافیک در شهر تهران و یا شهرهای بزرگ هست، حال چرا ترافیک هست؟ میگویید چون ماشینهای زیادی تردد میکنند. حالا چرا ماشینهای زیادی رفت و آمد میکنند؟ میگویید به این خاطر که مردم کار دارند. آیا ترافیک فقط به سبب همین است که مردم کار دارند؟ میگویید مردم به مسافرت میروند و به تفریح نیاز دارند. حالا پرسش این است که چرا انسان جدید نسبت به انسان سنتی اهل تفریح و مسافرت بیشتر است؟ چرا انسان سنتی در تمام عمرش از دِه و محلهاش بیرون نمیآمد و هیچ احساس کمبودی هم نمیکرد؟ نگویید به این جهت که مسافرت مشکل بود و امروز آسان شده است، خیر. فقط بحث این نیست. برای این است که انسان جدید دیگر در درونش یک باغ زیبای دوستداشتنی نمیبیند که با سیر و سیاحت در آن باغ، کاری به عالم و آدم نداشته باشد. اگر همه ما انسانها به عنوان مثال مانند مولانا بودیم، آنقدر زیبایی در خودمان میدیدیم که هر وقت به خودمان رجوع میکردیم، گلی روی گل میشکفت؛ گیاهی روی گیاهی رشد میکرد و آنگاه دیگر حوصلهمان سر نمیرفت که بخواهیم به بیرون برویم. درواقع علت عمدهای که ما این همه میخواهیم بیرون برویم برای این است که در درون خودمان هر وقت نگاه میکنیم، چیز خوبی برای نگریستن و تماشا کردن نمیبینیم. ما چرا نمیتوانیم تنهایی را تحمل کنیم؟ و همین که تنها میشویم به رادیو، تلویزیون و... جلب و سرگرم میشویم؟ چون خلوت کردن برای ما مشکل است. بشر امروز خلوت ندارد. انسان جدید نمیتواند با خودش خلوت کند و به همین دلیل شما این آلودگی محیط زیست را که ناشی از رشد کارخانهها است، مشاهده میکنید. ممکن است بگویید: خوب، بهتر است کارخانهها را تعطیل کنند، در آن صورت کالایی تولید نمیشود. پاسخ میدهید که مردم نیاز دارند و میخواهند مصرف کنند. همین که میگویید مردم میخواهند مصرف کنند، این سؤال پیش میآید که با اینکه جمعیت مردم دنیا الان نسبت به پانصد سال پیش بیشتر است ولی هر انسانی نسبت به انسان پانصد سال قبل هشت برابر در طول عمرش بیشتر از انسان سنتی مصرف میکند؟ تحقیقات نشان داده است که هر انسان مدرنی نسبت به انسان قرن 15، هشتاد برابر مصرفش بیشتر است. چرا اینقدر مصرفگراییم؟ به دلیل این که انسان جدید «داشتن»ی میخواهد به جای «بودن»هایش. انسان قدیم «بودن» داشت و نیاز نداشت این همه «داشتن»ها را به خود آویزان کند.
انسان جدید احساس میکند درونش خالی است. با آویزان کردن چیزهایی از بیرون میخواهد احساس پُری بکند، لذا میخواهد همواره مبلمانش را عوض کند، دکوراسیون خانه را تغییر بدهد و فکر میکند اگر چیزهایی به خود ببندد، نوعی سنگینی به او میدهد. انسان سنتی مانند کشتی سنگینی بود که موج او را دگرگون نمیکرد، اما انسان جدید کشتی خالی است. حالا باید چیزهایی به خودش آویزان کند تا احساس خلأ درونی را به خیال خود به این طریق جبران کرده باشد. انسان سنتی درونش از «بودن»ها پُر بود و انسان جدید چون درونش خالی است باید از بیرون با «داشتن»ها آن را پُر کند. خوب تا وقتی که انسان جدید این روحیه را حفظ میکند، مصرفگرا است و تا مصرفگرا است باید تولید بشود و تا تولید افزایش مییابد، محیط زیست آلوده میشود. پس میفهمید که مشکل از درون ما شروع میشود. به این معنا باید گفت مادر همه مشکلات، مشکلات فرهنگی است."
آقای زمانیان عزیز! می خواستم نظرتون درباره ی این سخنان رو بدونم.
آیا واقعاً انسان جدید، از درون تهی شده؟ آیا این بی حوصلگی و اندوهگینی و بی قراری و سرگشتگی آدم ها، ناشی از بی معنایی و بی ارزشی یا بی آرمان شدن زندگی هاست؟ آیا خوبی ها و زیبایی هایی که شخصی مثل مولانا با رجوع به درون خود اونها را درمی یافت، توهم یا خیال پردازی یا آرزواندیشی بود؟ و یا اینکه حقیقتی در پشت اون نوع تلقی وجود داشته که ما امروزه ازش غافل شده ایم؟
درود بر شما
پرسش هایی مطرح کرده اید. پرسشهایی قابل تامل. گرچه لازم است به آنها پرداخته شود اما به واقع نیازمند فرصتی مناسب و وافر است
آن گونه که می فهمم ... در مقایسه انسان ساکن امروز با دیروزنشینان ، اتفاقاتی افتاده است. یکی از آنها این است که انسان امروز نگاهش بیشتر به بیرون از خود است. اتکای بیشتری به بیرون از خویش دارد. و لاجرم از خویش غافل تر است. به نظرم بخش بزرگی از این بی حوصلگی ها از ان رو است که ما با خودمان بیگانه ایم. از خودمان دوریم. منتظریم دیگری، برای ما کاری بکند و چون دیگری یا نیست و یانمی تواند بی حوصله می شوم.
چنین می اندیشم که بی حوصلگی یعنی من توان رویارویی باخود و تحمل خود را ندارم. دنبال کسی می گردم که مرا از خودم بگیرد و مرا از خودم دور کند.
درست میفرمایید، فقط انسان است که حوصلهاش سر میرود؛ اما چرا؟ چرا در میان این همه موجودات فقط ماییم که رنجی اینچنین گریبانمان را گرفته است؟ به نظر من این بیحوصلگیها و بسیاری مصائب دیگر ریشهاش در قدرت تفکر آدمی نهفته است. مصیبت ما از آنجا آغاز شد که مجبور به تفکر شدیم تا بتوانیم در برابر دیگر موجودات و ناملایمات طبیعت دوام آوریم و نسلمان حفظ شود. اجداد اولیهی ما هر لحظه در خطر حملهی دیگر موجودات بودند، شبها از ترس، بالای درخت میخوابیدند، تعدادی از آنها از بالای درخت می افتادند و پیش چشم همنوعان خود طعمهی دیگر موجودات میشدند. در برابر باد و باران و گرما و سرما جان پناهی نداشتند. اینگونه نمیشد ادامه داد باید فکری کرد و این تلاش برای تفکر و چاره جویی همان طور که به داد او رسید بلای جان او نیز شد؛ چرا که دیگر نمیشد برای آن حدودی تعیین کرد. اندیشهی بشر بال و پر گرفت، تخیل هم به یاری او شتافت. کمکم پرسشهایی به وجود آمد که محصول پروسهی اندیشهورزی او بود. این سئولات را نمیتوانست بیجواب رها کند، باید برای آنها پاسخهایی مییافت و افسوس که از دل هر پاسخ پرسشهایی دیگر سر بر میآورد...
به نظر من علت اصلی ملال و بیحوصلگی ریشه در قدرت تفکر و اندیشهورزی بشر دارد. دیگر موجودات اگر حوصلهشان سر نمیرود به این خاطر است که نیازی به فکر کردن ندارند....
سلم .... با شما هم رای هستم. ممنون
بله، دست کم یکی از دلایل بی حوصلگی، آگاهی نسبت به خویش است. خود آگاهی....آن چنان که فیلسوفان گفته اند... و این فقط انسان است که خودآگاهی دارد